دروغگویی روی مبل
به گونه ای زندگی کنید که پنج سال بعد با افسوس به پنج سال گذشته ی خود نگاه نکنید.اروین یالوم
کتاب دروغگویی روی مبل نوشته اروین د. یالوم، مجموعهای از ۲۹ داستان است که به مبحث پیچیده رابطه روانکاو با بیمار میپردازد. این کتاب مانند سایر رمانهای این نویسنده دارای درون مایه روانشناسی، فلسفی است که شاید تا حدی نشات گرفته از تجریبات شخصی این نویسنده و روانشناس توانا باشد.
کتاب با داستان روان درمانی به نام دکتر تراتر شروع میشود که با یکی از بیماران خانم خود که ۴۰ سال از اون جوانتر است، روابطی خارج از محدود معمول پزشک و بیمار پیدا میکند. کمیته اخلاق متوجه مسئله میشود و پزشکی به نام ارنست لش را مسئول پیگیری قضیه میکند. اما چندی بعد، خود این پزشک با توطئه همسر یکی از بیماران خود روبرو میشود، زنی که میخواهد با اغوا کردن این پزشک، او را به دردسر بیندازد. اما ارنست پزشکی بسیار مقید به کار حرفهای است. پزشکی سومی که داستان او در این کتاب روایت میشود، پزشکی است از تیپ پزشکان پول پرست!
اروین د. یالوم (Irvin David Yalom)، نویسنده و روان پزشک آمریکایی است که به عنوان استاد در دانشگاه استنفورد الگوی روانشناسی هستیگرا یا اگزیستانسیال را پایهگذاری کرد. یالوم هم آثار دانشگاهی متعددی تالیف کرده و هم صاحب رمانهای موفقی است.
در بخشی از کتاب دروغگویی روی مبل (Lying on the couch) میخوانید:
ارنست با چاپاستیکهایش تیغهای ماهی کبابی ترش و شیرینش را جدا میکرد که پل به او گفت: «خوب! این تحلیلگر دو تا بیمار داره که اتفاقا با هم دوستای صمیمی هستن… گوش میدی؟» ارنست جلسهی کتابخوانیای در ساکرامنتو داشت و پل هم برای دیدن او با ماشین به آن جا رفته بود. آنها دو طرف میزی در گوشهی بیسترویی چینی نشسته بودند، رستورانی با اردکها و مرغهای کاراملی کبابی. ارنست لباس فرم جلسات کتابخوانیاش را پوشیده بود: یک ژاکت ابریشمی آبی که از زیرش یقهاسکیای نخی پوشیده بود. «معلومه که دارم گوش میدم. تو فکر میکنی من در آن واحد نمیتونم گوش بدم و بخورم؟ دو دوست صمیمی در جلسات روانکاویشون یک تحلیلگر داشتند…»
«برد بدتر از باخت!»
پل ادامه داد: «و یه روز بعد از بازی تنیس یادداشتهایی رو که در مورد تحلیلگرشون نوشته بودن، با هم مقایسه میکنن. اونا که از ژست همه چیزدانی تحلیلگرشون عصبانی شده بودن، برای خودشون یه تفریحی درست میکنن: دو دوست توافق میکنن که یک رؤیای مشترک رو برای تحلیلگرشون تعریف کنن. بنابراین، روز بعد یکی از اونا ساعت هشت رؤیایی رو تعریف میکنه و اون یکی هم ساعت یازده همون رؤیا رو تعریف میکنه. تحلیلگر مثل همیشه با آرامش میگه “جالب نیست؟ امروز این سومین باره که این رؤیا رو میشنوم!”»
ارنست طوری قاه قاه خندید که نزدیک بود لقمه در گلویش بپرد. «داستان خوبیه. ولی در مورد چیه؟»، «خوب در مورد این واقعیته که این فقط درمانگرا نیستن که خودشون رو مخفی میکنن. خیلی از بیمارا وقتی داشتن روی مبل روانکاوی دروغ میگفتن، مچشون گرفته شده. در مورد اون بیماری که چند سال پیش میاومد پیشم چیزی بهت گفتم؟ همونی که در آن واحد پیش دو تا درمانگر میرفت، بدون این که هیچ کدوم از درمانگرا این قضیه رو بدونن.»
«انگیزهش چی بوده؟»
«یه جور پیروزی ناشی از کینهتوزی. اون نظر هر دو درمانگرو با هم مقایسه میکرد و توی دلش اونا رو مسخره میکرد؛ چون اون دو تا تفسیر که کاملا با هم مخالف بودن، به یه اندازه نامعقول هم بودن.»
ارنست گفت: «پیروزی! یادته استاد وایتهورنِ پیر اسم همچین پیروزیای رو چی میذاشت؟»
«برد بدتر از باخت!»