این داستان مخاطب را تشویق میکند به رها کردن تعلقات و وابستگیها و آغاز سفری که باعث پیدا کردن شناخت در نهاد بشر میشود. کتاب کیمیاگر (The Alchemist)، در سال ۱۹۹۳ منتشر شده است و توضیح میدهد که انسان خیلی راحت آرزوهایش را رها میکند؛ در حالی که هستی همیشه آماده است که به انسان کمک کند تا به آرزوهایش برسد. در پشت جلد این کتاب نوشته شده است:
این گنج فقط برای شماست و به غیر از شما هیچکس دیگری نمیتواند به آن دست پیدا کند.
هزار و یک شب در کیمیاگر
داستان کیمیاگر، براساس قصهای از هزار و یک شب نوشته شده و ماجرای پسری است به نام سانتیاگو که در شهر زیبای آندلس زندگی میکند و به چوپانی مشغول است. آندلس، شهری که توریستهای زیادی را به خاطر داشتن دهکدههای تاریخی و طبیعت سرسبزش به خود جذب میکند. این زیباییها توجه سانتیاگو را به خود جلب کرده بود. سانتیاگو چوپانی است که به گلهاش علاقهی زیادی دارد، با اینکه میداند گوسفندهایش فقط به آب و غذا فکر میکنند و هیچوقت متوجه سرسبزی طبیعت که در آن هستند نمیشوند و زیبایی غروب را نمیبینند و نمیتوانند آن را تعریف و یا تحسین کنند اما در کنار گوسفندانش سفر میکند.
پدر و مادر سانتیاگو به دلیل اینکه همیشه برای به دست آوردن همه چیز، تلاش زیادی کردهاند آرزوهایشان را فراموش کردهاند. اما سانتیاگو سواد خواندن و نوشتن دارد و تا سن 16 سالگی در صومعه آموزش میبیند؛ آن هم به این دلیل که پدر و مادرش دوست داشتند او کشیش و مایهی سر بلندی و غرور آنها شود. سانتیاگو از دوران کودکی آرزو داشت دنیا را بییند و کشف کند. آرزوی کشف کائنات، آرزوی پیدا کردن خود و شناخت خود واقعیاش و در نهایت شناخت خدا، هم آرزو و هم اهداف سانتیاگو است و مطمئن است یک روز به آن خواهد رسید.
سانتیاگو برای اینکه به سفر برود و بتواند جهان و هستی را بشنود چوپانی را انتخاب میکند. یک شب گوسفندهایش را به کلیسایی متروک میبرد. آنجا خوابی عجیب را برای دومین بار میبیند:
با گوسفندهایم در چراگاهی بودم. بچهای سر رسید و با حیوانات شروع کرد به بازی… خیلی دوست ندارم هرکسی بیاید و با گوسفندهایم بازی کند، آنها از آدمهایی که نمیشناسند میترسند، اما هرازگاهی بچهها میتوانستند با آنها بازی کنند بی آنکه میشها بترسند. این برایم جالب بود که بدانم حیوانات چگونه سن آدمها را تشخیص میدهند؛ چرا از بچهها نمیترسند و با آنها زود انس میگیرند؟
پسر بچه، مدتی با میشهایم بازی کرد، اما ناگهان به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا تا اهرام برد. در مقابل اهرام مصر پسرک به من گفت، اگر تا اینجا بیایی، گنجی به دست خواهی آورد… زمانی که میخواست محل دقیق گنج را نشانم دهد، هر دو دفعه از خواب پریدم.
کیمیاگر و فهمیدن بزرگترین فریب دنیا
سانتیاگو در ادامهی خوابی که دیده است، به دنبال یک کولی میرود تا خوابش را تعبیر کند. او در طی مکالماتی که با آن پیرزن دارد به او قول میدهد بعد از پیدا کردن گنج، یک دهم آن را به او بدهد. سانتیاگو معتقد است:
مردم خیالاتیاند و بر این تصور که دقیقا میدانند دیگران باید چگونه زندگی کنند، اما هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند. مثل آن زنک کولی، که به قولی از گذشته میگفت و از آینده حرف میزد، تعبیر خواب میشناخت و به دیگران میگفت که چه باید بکنند، ولی خودش درگیر زندگیاش بود و نمیدانست چگونه میتوان رموز خوابها را شناخت…
سانتیاگو با توجه به حرفهای زن کولی که میگوید من فقط تعبیر خواب بلدم و راه رسیدن به این گنج را بلد نیستم تصمیم میگیرد خوابها را باور نکند و به آنها دل نبندد. او در یکی دیگر از سفرها به همراه گوسفندهایش، زمانی که برای استراحت در ورودیهی یکی از شهرها نشسته بود با پیرمردی برخورد میکند که زندگی او را برای همیشه تغییر میدهد. پیرمرد حرفهایی میزند که سانتیاگو را تکان میدهد و به دنبال کردن خواستهها و آرزوهایش تشویق میکند. پیرمرد که کتابی در دست دارد برای سانتیاگو از کتاب میگوید:
این کتاب، تقریبا مثل همه کتابها از چیزهای مشابهی حرف میزند. از عدم توانایی انسانها در انتخاب سرنوشت خود میگوید و در خاتمه، اجازه میدهد بزرگترین فریب دنیا را باور کنیم.
جوان، متعجب پرسید: «بزرگترین فریب دنیا دیگر چیست؟»
«اینکه در یک لحظه از حیات خود، مالکیت و فرمان زندگی را از دست میدهیم و تصور میکنیم سرنوشت بر زندگی مسلط شده است، همین نکته، بزرگترین فریب دنیاست.»
بعد از صحبت کردن سانتیاگو با پیرمرد تصمیم میگیرد به اهرام مصر برود و گنجی را که پسربچه در خواب به آن اشاره کرده بود را پیدا کند. شروع سفر سانتیاگو، داستانها و اتفاقاتی را به دنیال دارد که مخاطب را غافلگیر میکند.
سانتیاگو برای آماده شدن در این سفر، همه چیز خود را –که گوسفندهایش هستند- میفروشد. در طول داستان تمام پولی که به همراه دارد از او دزدیده میشود. او به ناچار قبل از رسیدن به مصر، در یک مغازه کریستالفروشی مشغول به کار میشود و همانطور که او در زندگی آن تاجر کریستال فروش تاثیر میگذارد و باعث رونق گرفتن مغازهاش میشود.
تاجر هم در زندگی او تأثیر زیادی میگذارد و او را نسبت به ادامهی مسیر مطمئن میکند. در ادامهی راه سانتیاگو با یک مرد انگلیسی و یک کیمیاگر روبهرو میشود و همینطور عاشق دختری از صحرا به نام فاطمه میشود و تمام این افراد سانتیاگو را در راه رسیدن به گنج نامشخصی که به دنبال آن است همراهی میکنند.
مجلهی کتابچی مطلبی را با عنوان نقد رمان کیمیاگر برای علاقهمندان این کتاب جذاب در نظر گرفته است.
ما کیمیاگرهای زندگی خود هستیم
همانطور که در ابتدای این نوشته گفتیم، تفکر و عقاید نویسنده را میتوانید در قالب شخصیتهای کتاب بخوانید. همانطور که سانتیاگو همه چیز را برای رسیدن به رویای خودش پشت سر گذاشت، کوئیلو هم شغل راحت و پردرآمد خودش را، به عنوان ترانهسرا کنار گذاشت تا به رویای همیشگیاش، یعنی نویسنده شدن برسد. هر دو در راه رسیدن به مقصودشان متحمل رنجها، ناامیدیها و مشکلات زیادی شدند ولی با ارادهای قوی سرنوشتشان را همانطور که خودشان دوست داشتند تغییر دادند.